درباره وبلاگ


من آن غریبهء دیروز آشنای امروز و فراموش شده ی فردایم در آشنایی امروز وبلاگ مینویسم تا در فراموشی فردا یادم كنید
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 96
بازدید کل : 23880
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



<


دریافت كد ساعت
Cod Music By RoozGozar.cOm--->

كد موسيقي براي وبلاگ

ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی
باران شیشه ای
داستان های زیبا، کوتاه و آموزنده




یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شود.

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند.



چهار شنبه 29 خرداد 1392برچسب:پاسخ دکتر حسابی,داستان آموزنده,داستان زیبا, :: 10:58 ::  نويسنده : سبحان

شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برميگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري ميدزديد و او هم متقابلاً از ديگري،تا آنجا که آخرين نفر از اولي ميدزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي ميکرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را ميکردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري ميشد. نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند,داستان آموزنده, :: 23:8 ::  نويسنده : سبحان

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....

 

که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,نگرش,داستان آموزنده,داستان زیبا, :: 22:40 ::  نويسنده : سبحان

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد